سروش نازنین سروش نازنین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♕ سروش شازده کوچولوی من! ♕

سروش کوچولو؟مامان کوچولو؟

امروز دل مامان حسابی کوچولو شده بود،چند بار نشستم و گریه کردم.واسه چی؟اگه مثل بابات مسخرم نمیکنی میگم واست.آخه من چجوری روزی رو تصور کنم که تو بزرگ شدی و میخوای مارو تنها بذاری و بری؟؟؟ نه میخوام آویزونت باشیمو تورو وابسته بار بیاریم نه تاب دوریتو دارم.چه پدیده متناقضیه مادر بودن!         ...
31 شهريور 1392

چهار ماهگی!

  تولد چهار ماهگیت مبارک نازنین سرم! امروز رفتیم بیمارستان باهنر و واکسنتو زدیم،شمام مثل یه مرد تحمل کردی و اصلا گریه نکردی!! از اونجا رفتیم خونه عمت،ولی شب بدجوری بیرون روی گرفتی،حسابی نگرانمون کردی ولی تا فردا صبح خداروشکر خوب شدی!تنها چیزی که خیلی حرصم میده پوسته های روی سرتن،چند تا نقطه بیشتر نیست ولی همونم برای دق دادن من کافیه!   ...
31 شهريور 1392

شازده کوچولوی توانمند!

91/9/11 امروز واسه دومین بار گذاشتیمت تو کالسکه و رفتیم بیرون،بازم تو مسیر خوابیدی.ولی وقتی برگشتیم خیلی بیتابی کردی،ساعت11تازه خوابیده بودی که یهو با صدای بلند شروع کردی به گریه کردن،خیلی ترسیدیم.تا یه ساعت مدام بغض میکردی و بیقرار بودی. تا صبح مدام بیدار میشدمو نگرانت بودم. 91/9/12 امروز پشت سر بابا گریه کردی!میخواستی بری بغلش.تازه راحت خودکارو از زمین برمیداری وجغجغه رو هم چند دقیقه تو دستت میگیری!عاشقتم پسر باهوشم!!!!!         ...
31 شهريور 1392

محرم

امروز1/09/1392 منو مامانی شازده پسرو آماده کردیمو بردیم حسینیه برای مراسم شیرخوارگان،فسقلی یه تیکه ماه شده بودی.فکر کنم کم کم داری یاد میگیری چطوری آب دهنتو قورت بدی که سینت صاف بشه!! چقدر خوشحالم که زردیت برطرف شده،چقدر خوشحالم که تورو دارم،چقدر زندگیمون بودنتو کم داشت.دوست دارم شازده کوچولو،هم تورو هم باباتو...     ...
31 شهريور 1392

بدون عنوان

آخه پسره ی شیطون بلا من با تو چکار کنم؟نه دلم میاد اون ناخنای فسقلیتو از ته بگیرم،نه طاقت چنگ زدنای مدامتو دارم ...
31 شهريور 1392

عاشوراییترین پسر!

5/9/91.امروز عاشوراست،سرهمی آبیتو تنت کردیمو کالسکتو از نایلون در آوردیمو با آقا اینا رفتیم خیابون .چون هوا خیلی سرد بود اول پتو مسافرتی رو پیچیدیم بهت بعدم بابا پتوی خودتو انداخت روت.وای که چقد خوردنی شده بودی،حیف که فقط ده دقیقشو بیدار بودی!!!راستی بزرگ شدی یادم بنداز ازت بپرسم چطوری 2ساعت تمام تو بلوای سنج و دمام و طبل اونقد ناز خوابت برد   ...
30 شهريور 1392

اولین سرماخوردگی

مهر ماه رفتیم کرمان،از هواپیما که پیاده شدیم هوا خیلی سوز داشت(ساعت9/30)انگار همونجا یه کم چاییدی!چقد سخت گذشت بهم.بردمت دکتر اونقدر نگران و دستپاچه بودم که دکتر عوض معاینه تو منو دلداری میداد!   ...
30 شهريور 1392

بدون عنوان

تقریبا تمام ماه گذشته رو نتونستم بخوابم،تمام شبو سودوکو حل کردمو تا لنگ ظهر خوابیدم!(وای که چقد حال و روز خوشی داشتمو قدرشو ندونستم!!!) از یه هفته قبل از موعد عمل مادرجونت از کرمان اومده بود خونمون که هم وسایل سیسمونی رو بخریم هم مراقب من باشه،صبح14مرداد بارو بندیل شازده پسرو بستیمو راهی بیمارستان شدیم وشما ساعت8/55دقیقه دنیا اومدی.   ...
23 شهريور 1392
1